به نام مهربانترین
بعد از ظهر یک روز سرد زمستانی بود. ساعتی پیش برف سبکی باریده بود و سوز سردی هم در حال وزیدن بود. این را از حرکتِ ملایم شاخههای خشک درختهایی که از پنجره سالن مطالعه پدیدار بود فهمیدم. معمولا تا پایان ساعت مجاز، در دانشگاه میماندم اما آن روز حال خوبی نداشتم. سرم درد میکرد و حالت تهوع داشتم. چند دقیقه سرم را روی میز گذاشتم اما فایده نداشت. اگر میتوانستم تغییر وضعیت بدهم یا دقایقی دراز بکشم حالم بهتر میشد. مکانهایی که امکان دراز کشیدن در آنها وجود داشت مرور کردم: « مسجد! نه خانمها طبقه دومند، آسانسور هم نداره. استراحتگاه دختران! اونجا هم که خیلی پله داره…» همینطور که جاهای مختلف از ذهنم میگذشت، به یاد آوردم که برای پیاده شدن کمکی ندارم و اگر پیاده شوم سوار شدن برایم ممکن نیست. پس از خیرش گذشتم و تصمیم گرفتم خودم را به خانه برسانم. گوشی همراهم را برداشتم و به تاکسی دانشگاه زنگ زدم. در حالی که درد سرم لحظه لحظه بدتر میشد، وسایلم را جمع کردم و صندلی چرخدارم را به سمت درب خروجی هل دادم. پنج ـ شش دقیقه طول کشید تا ماشین آمد و سوار شدم. در طی مسیر سرم را به درب ماشین تکیه داده و چشمانم را بسته بودم. خدا خدا میکردم حالم در ماشین به هم نخورد.
نمیدانم چند دقیقه گذشت که با صدای راننده چشمانم باز شد. به خانه رسیده بودم. کرایه را حساب کردم و پیاده شدم و راننده صندلیام را به سمت درب خانه هل داد.
ـ ای داد! خانم مهندس! این ماشین چیه جلوی درتون؟
کوچهمان طوری بود که ماشینها میتوانستند چسبیده به درب خانه پارک کنند. همسایهها وضعیت من را میدانستند و رعایت میکردند. علامت پارک ممنوع هم روی در بود. این ماشین آشنا نبود. یک ماشین گرانقیمت شاسی بلند که طوری پارک کرده بود که فقط فردی با اندازه متوسط میتوانست رد شود. راننده تاکسی زنگ خانهمان را زد و گفت:
ـ حالا چطوری میرید داخل؟
ـ یه کاریش میکنم. میان کمک. شما معطل نشید. خیلی ممنونم.
ـ مطمئن؟
ـ بله! مطمئن!
راننده خداحافظی کرد و رفت. سوز هوا شدیدتر شده بود و حالم بدتر. چرا کسی در خانه را باز نمیکرد؟ در حالی که بدنم داشت میلرزید، به زحمت گوشی همراهم را از کیف بیرون آوردم و به خانه زنگ زدم. کسی جواب نداد. شماره همراه مادرم را گرفتم.
ـ سلام مامان! چرا درو باز نمیکنید؟
ـ سلام! مگه رفتی خونه؟ بابا وقت دکتر داشت، اومدیم مطب. مستوره هم برنگشته؟ کلید که داری؟
ـ اِ اِ … یادم نبود. مستوره فکر نکنم! یه ماشین غریبه جلوی در بدجور پارک کرده، نمیتونم برم تو.
ـ ای داد! ما الان راه بیافتیم یک ساعت دیگه میرسیم.
ـ نگران نباشید. یه کاریش میکنم.
ـ اومدیم اومدیم
به خواهرم هم زنگ زدم ولی هنوز دانشگاه بود. کوچه هم سوت و کور بود. در این فکر بودم که چه کنم که بارش برف شروع شد. دیگر مستأصل شده بودم. میلرزیدم و چند دقیقه یک بار سعی میکردم برفهایی که رویم نشسته بود بتکانم. مدتی گذشت، از دور مردی را دیدم که نزدیک میشود. عصایی به دست داشت و با لنگش راه میرفت و با گوشی همراهش حرف میزد. تنها جملهای که شنیدم این بود:
ـ آره عزیزم! معامله عالی بود. دارم میام.
مرد به سمت ماشین گرانقیمت آمد و بدون اینکه به من نگاهی کند سوار شد و رفت. از شدت سرما حتی نتوانستم صدایش بزنم و فقط به دور شدن ماشین نگاه کردم. نایی برای حرکت دادن صندلی چرخدارم نداشتم. از ترکیب این همه اتفاق خندهام گرفت. دقایقی بعد پسر خالهام را دیدم که با موتورش نزدیک میشود. چشمانم را بستم و دیگر چیزی نفهمیدم.