-
نوشتههای تازه
آخرین دیدگاهها
- kiana در پارک کردن ممنوع
- kiana در پارک کردن ممنوع
- مهسیما در باز آمدیم
- امير در Hosn joooo
- روزهای جانبازی در کمک بخوام؟ کمک نخوام؟
بایگانی
دستهها
اطلاعات
بایگانی نویسنده: مه سیما
یه تغییر کوچیک اما زیبا!!
گاهی تغییر باعث میشه تا انسان ها و اونایی که اهل تعمق و تفکر هستند لحظه ای مکث کنند تا به زیبایی و حکمت نهفته در آن پی ببرند. خیلی وقت بود که می خواستم این گل قشنگ و جالب … ادامهی خواندن
ارسال شده در دستهبندی نشده
29 پاسخ
بازی جالب…شمام بازی!
این بازیو اولین بار تو وبلاگ آیداجون دیدم. بعد تو وبلاگ ترانه جون و آخرین بار در وبلاگ طنی جون رویت شد!!:teeth قول داده بودم که منم تو این بازی جالب شرکت کنم. خیلی وقت بود که وبلاگ گروه رو … ادامهی خواندن
ارسال شده در دستهبندی نشده
25 پاسخ
قسمت آخر (همسفران جاده ی زندگی)
به درخواست برخی از دوستان گلم:love و کسانی که همیشه با نظراتشون منو دلگرم به نوشتن ادامه ی ماجرای مهشید کردن، بقیه داستانو براتون می نویسم و با این که می خواستم مفصل تر بنویسم، اما این قسمت آخر این … ادامهی خواندن
ارسال شده در نوشته های مسیحا
33 پاسخ
قسمت پنجم (ماجرای تازه)
هممیشه پیش خودم می گفتم مهراب بالاخره خسته میشه و مهشید رو تنها میزاره. :surpriseگاهی هم با خودم میگفتم حتما تا آخرش با مهشید می مونه:applause چون لابد از اول فکراشو کرده که تا به حال با این همه مشکلات … ادامهی خواندن
ارسال شده در نوشته های مسیحا
32 پاسخ
(قسمت چهارم) امیدواری
زنگ رو که زدم مامان مهشید گفت بیا تو مهسا!!:surprise:teeth تا بیام بگم مهسا نیستم، درو باز کرده بود:tounge. ایستادم دم در و صدا کردم تا بلکه یکی شون بیاد که دیدم مهسا از پشت سرم اومد، انگار قرار بود … ادامهی خواندن
ارسال شده در نوشته های مسیحا
34 پاسخ
(قسمت سوم) نگرانی
تفاوت بین آدم ها مثل شباهتشون به هم، برای من همیشه عجیب بود.:dontknow اما تفاوت ها تقریبا برام عادی شده بود،:tounge چرا که تو خونواده ی خودمون همه مون متفاوت هستیم!!:wink اما ماجرای حجب همیشگی مهشید وقتی که مهراب باهامون … ادامهی خواندن
ارسال شده در نوشته های مسیحا
7 پاسخ
(قسمت دوم) معما!!!
ادامه ی ماجرای مهشید…:wink (می نویسم با اینکه استقبالتون کم بود!! به احترام اونایی که نظر دادن و استقبال کردن.) حدود 5 دقیقه طول کشید تا فلکه رو دور زدیم و من به ایستگاه تاکسی بعدی رسیدم. چون تا خونه … ادامهی خواندن
ارسال شده در نوشته های مسیحا
32 پاسخ
(قسمت اول) مهشید
قرار بود که یه مطلب شاد براتون بزارم:wink. اما دلم نیومد این داستان که کاملا بر اساس واقعیته و چندی پیش در زندگیم باهاش مواجه شدم رو براتون نزارم.:tounge فقط اسامی رو تغییر دادم.:angel تو موسسه ی قبلی که کار … ادامهی خواندن
ارسال شده در نوشته های مسیحا
10 پاسخ
سلام به تو ای عزیز. با اون قلم تمیز!!
سلام سلام:angel:angel. همگی سلام.:teeth سلام به تو ای عزیز. با اون قلم تمیز!!:teeth:love:laughing گروه چطوره؟؟:wink:angel دماغارو بیارین جلو!!:teeth اوووووووه ه ه:rolling ببرین عقب که صورتاتونو بشه دید!!:heehee ماشالا همه شون چاقه!!! :heehee خب خدارو شــــــــــــــــکر!:praying بریم سر اصل مطلب!:teeth راستی … ادامهی خواندن
ارسال شده در نوشته های مسیحا
32 پاسخ
عادت
تو محل کارم یه خانم 60 – 50 ساله است که هر از گاهی میاد کتابخونه. یه پیرزن سانتی مانتال که سالمه و خیلی هم به ظارهش اهمیت میده… :heeheeهمیشه براش احترام قائل بودم و هستم و خیلی هم صمیمی … ادامهی خواندن
ارسال شده در نوشته های مسیحا
42 پاسخ